رقیه توسلی/
«چارلز بوکوفسکی» یک جورهایی حرف دل مرا زده وقتی فِرت فِرت سیگار کشیدن همسایه را میبینم و نعرههایش را که تمامی ندارد.
به پسر کوچک عینکیاش صبحها زیاد برمیخورم. توی سرویس بچهها به گمانم از همه مچالهتر و گوشه گیرتر است. یا سلام نمیکند و فرار را بر قرار ترجیح میدهد یا استادانه خیره میشود.
سکنات مادر هم، جور عجیبی است که گاهی با خودم فکر میکنم من همسایه اویم و او هنوز دارد تصمیم میگیرد، بعد از دوسال و اندی.
تنهایی طولانی این پسرِ دیوار به دیوار، ذهنم را اشغال کرده. تنهایی مطلق. نه مادربزرگی، نه عمهای، خالهای، رفیقی.
ساعتها در انزوای چهاردیواریشان منتظر میماند تا والدش بیاید. والدِ بهم ریختهاش.
خودم را میگذارم جای بچههای امروز و جای او. عزلت اگر مال هیچ کسی نباشد مالِ کودکان که اصلاً نیست. پسرک نُه ساله، خلوت میخواهد چه کار؟
آقای همسر به او میگوید «ژولی پولی»... از بس که آوازی شبیه به «من یک ژولی پولی ام» از خانهشان بلند است... از بس که پیکها، ناهار و عصرانهاش را میآورند پشت در و او مثل پیرمردهای پریشان از دستشان میقاپد... و از بس قصه هوارهای مادر-پسریشان از یک ساعتی به بعد، گوش آپارتمان را کر میکند.
آقای نویسنده و شاعر، آقای بوکوفسکی! نمیدانید با این دستنوشتهتان چه بسیار همزادپنداری دارم.
«همسایه کناری، غمگینم میکند... زن و شوهر بیدار میشوند میروند سرِکار، عصر باز میگردند. دو بچه دارند. ساعت 9 شب، همه چراغهای خانه خاموش است. صبح فردا نیز بیدار میشوند و باز ساعت 9 خاموشی.
آدمهای خوبیاند اما حس میکنم در حال غرق شدناند و نمیتوانم کمکشان کنم. گاهی در میانه روز به خانهشان مینگرم و خانه نگاهم میکند.
خانه میگرید، میتوانم حس کنم...»
اما اجازه بدهید یک پرانتز باز کنم انتهای یادداشتِ فوقالعادهتان و بگویم: چه چهار همسایه آرام روزمره زده و چه دو همسایه از کوره دررفته ژولی پولی، هر کدام یک تخریبچیاند.
آنها نه تنها خانهها و همسایهها و نسلها را به گریه میاندازند که دست اندرکارِ سونامیاند.
نظر شما